سفرنامه دیار خوبان بلوچستان زیبا
1398-07-23
ارسال شده توسط ابوالفضل پیغان
1.53k بازدید

سفرنامه دیار خوبان بلوچستان زیبا
این سفرنامه برایم بسیار هیجان انگیز است خیلی (یس من ) بودم و با اولین پیشنهاد سفر از سمت خانم مهدوی نادر که به ایشان مشاوره در حوزه دیجیتال مارکتینگ گردشگری میدهم قبول کردم،شاید میخواستم ببینم سفر با خانم مهدوی نادر که ایشان یک جهانگرد هستند چگونه است و همانطور که میدانید من عطش فراوانی برای جهانگرد شدن و چشیدن طعم فرهنگ و سنت های همه اقوام را دارم .
خانم مهدوی نادر مددکاراجتماعی با سابقه ای هم نیز هست شاید همراهی با ایشان باعث شد جاهایی از این سرزمین زیبا را ببینم که کاملا بکر و دست نخورده و متاسفانه کاملا محروم بوده اند .
سفر با برنامه قبلی خانم مهدوی نادر برای بازدید از مناطق محروم شهرستان سرباز از سیستان و بلوچستان صورت گرفته بود و من هم افتخار همراهی پیدا کردم و با شنیدن افراد خاصی که قرار است در این سفر آشنا شوم میزان شوق من به حد نهایی اش رسیده بود.
خوب تمام مراحل کار توسط خانم مهدوی تنظیم شد و الحق که استادانه بلیط پرواز تهران چابهار که میانگین قیمت رفت آن با 630 هزار تومان (ولی همیشه رو 700 هزار تومان هست ) شروع می شد توسط ایشان با 303 هزار تومان خریداری کردند و جالب هست که برگشت همین با همین قیمت خریداری کردند یعنی ما با یک بلیط کار رفت و آمد پروازی مان تهیه شد .یعنی اگر من خودم بلیط تهیه میکردم حداقل 700هزار تومان بیشتر خرج میکردم .
خوب سفر ما روز شنبه 13 مهر آغاز شد

جالب بود از روز اول خودخواسته با خودم عهد کردم گردشگری ارزان به سبک پوپه داشته باشم (این اسم دوره جهانگردی ارزان خانم مهدوی نادر می باشد) ساعت 7 از منزل بیرون آمدم و مسیر کرج تا فرودگاه مهرآباد را با مترو آمدم واقعا بسیار آسانتر ازین حرفها بود که فکر میکردم و درست 45 دقیقه به پرواز به فرودگاه رسیدم .

و در ترمینال یک با دستگاه جدید واتوماتیکی که گذاشته بودند خانم مهدوی نادر از قبل بلیط ها را گرفته بودند.

راستی یادم رفت بگویم این سفر با بقیه سفرهای من یک تفاوت محسوسی داشت من بجای یک چمدان از یک کیف معمولی استفاده کرده بودم و همین برای خانواده و حتی خوده من بسیار جای تعجب داشت که من قید آن هم وسایل که همیشه با خودم میبردم را چجوری زدم ،خودم هم نمی توانم فکر کنم در یک سفر بدون لبتاپ ومتعلقاتش چجوری میشه ولی با خودم به این نتیجه رسیدم موبایل فعلی در دستم میتواند تمام نیازهایم را پوشش دهد. یافکرش را بکنید بدون تبلت مگر میشود من ایبوک را بتوانم چند روز نخوانم یا فیلم یا دوره ای نبینم ولی ایبوک جای خودش را به کتاب باحال به نام اعتراف های یک تبلیغاتچی از دیوید اوگیلوی داد و قید فیلم دیدن را هم زدم .و واقعا هرچه بتوانیم کوله جمع وجور تری داشته باشیم همه چیز برایمان راحت تر بود .حالا در پایین تر به شما خواهم گفت چرا.
خوب سوار هواپیما شدیم و مسیر دوساعته تهران چابهار طی شد و در طول مسیر از خانم مهدوی نادر راجع به رسومات و آدابی که آنها داشتند پرسیدم باید توجه داشت هر مهمانی باید به آداب و سنت آن قسمت باید احترام بگزارد تا هم خودش از سفرش لذت ببرد و هم مزاحم میزبانان آن محیط نشود .خانم مهدوی نادر با توجه به سفرهایی که به این نقطه داشتند نکاتی را متذکر شدند .

ورسیدیم به فرودگاه چابهار البته این فرودگاه یک فرودگاه نظامی هست و سطح خوب یا حتی متوسط پذیرایی استقبال از مسافر را هم ندارد به طوری که ما وقتی پیاده شدیم بخاطر استفاده از سرویس بهداشتی دوباره مجبور شدیم داخل فرودگاه شویم و از سرویس داخل آنجا استفاده کنیم . خروجی فرودگاه در سوله ای میگذرد که وارد میشوی ساکت را از تنها نوار نقاله آنجا برمیداری و دوباره از سوله به محوطه بزرگی وارد میشوی که تنها با فنس و یک در که آنهم از جنس فنس هست به سمت مسافرکشان و تاکسی ها وارد میشوی .
ما بخاطر دوباره رفتن به محوطه ترمینال از حجم تاکسی ها به چند تاکسی رسیدیم و به قولی از ازدحام به خلوتی رسیدیم و نتوانستیم از تاکسی های خطی آنجا استفاده کنیم اگر تنها میروید میتوانید از تاکسی خطی استفاده کنی هر نفر 15 هزار تومان ،ما پرایدی دربست گرفتیم با 45 هزار تومان به سمت چابهار رفتیم .
فرودگاه چابهار در منطقه کنارک هست و شما باید بیست دقیقه ای در راه باشید و ماهم در هوای بارانی که چابهار داشت نیم ساعته به چابهار رسیدیم .
اول که مسیر را می آیید با تابلوهای مسیر که راههای انحرافی به روستای زرآباد و گل افشان و روستای درک برخورد میکنید و با خودتان میگویید خدارا شکر همه چی نزدیک هست و میشود آنخا را هم دید ولی واقعا واقعیت این هست که دیدنی های چابهار چند تا چند تا در یک جا متراکم اند و با فاصله زیاد از هر قسمت باید به آنها برسی .
مثلا این چند مورد بالا نزدیک هم هستند ولی بندر گواتر فاصله پنجاه دقیقه ای دارد و همچنین دریاچه لیپار و دیدنی های اطرافش همینطور
خوب اول راه که به چابهار میرسید به منطقه آزاد آن نزدیک میشوی و بعد از آن وارد چابهار میشوی تاحدودی با یک جای شیک وارد چابهار میشوی و بعد از آن به شهر چابهار میرسی واقعا شهر بی نهایت زیباییست و موسیقی پاکستانی هندی داخل هر ماشینی که سوار میشوی به تو گوشزد میکند اینجا قرار هست با سبک و فرهنگ متفاوتی از ایران روبرو شوی .
ما چون میخواستیم به یکی از روستاهای شهرستان سرباز برویم گفتیم اول برویم و ناهار بخوریم و بعدش به ترمینال برای ادامه مسیر برویم.
رفتیم به سمت دریا کوچک و رستوران مکران که درکنار این دریای کوچک قرار داشت
حال چرا به آنجا میگویند دریا کوچک به خاطر خلیج بودن آنجا و آرام بودن آب آنجا که اسکله بسیار بزرگی هست .
غذا را سفارش دادیم و مشغول بررسی کارهای خودمان شدیم و هنوز فکر میکردیم که مسیر کوتاه هست و ما به راحتی به آنجا میرسیم .
از رستوران آمدیم بیرون و گفتیم ادامه مسیر را از تاکس های شهری کمک بگیریم بالاخره من با خانم مهدوی نادر همراه هستم که شعارش سفر ارزان هست . به سر خیابان امام خمینی که رسیدیم سوار تاکسی شدیم و به آن آدرس ترمینال دادیم گفتیم وسط راه هم مارا به موج افشان (آب افشان )برسان که آنجا را هم ببینیم از ما پرسید از ترمینال به کجا میخواهی بروی به او گفتیم راسک . برایم واقعا تاثیر گزار بود کرایه راهه او میشد 15 هزار تومان ولی مارا به مینی بوس های راسک رساند و گفت ببینید این آخرین مینی بوس به سمت راسک هست این را سوار شوید ،الان به ترمینال بروید باید تاکسی دربست بگیرید که هزینه های وحشتناکی دارد .و ما بزور به این راننده باوجدان 5 هزار تومان کرایه دادیم .
و سوار مینی بوس بنز قدیمی شدیم که انگار همین امروز تزیینات مخصوص هندی داخل آن گذاشته بودند بسیار تمیز بود و معلوم بود ما قرار نیست با راننده شلخته و بی نظمی در راه باشیم . بخاطر جسته بزرگم در صندلی عقب جانشدم (بخدا زیاد بزرگ نیستم صندلی ها کوچک اند)به صندلی کناری راننده نگاه کردم که جای پای خوبی داشت و از آن بهتر ویوی عالی و جان میدهد برای عکسبرداری ،رفتم آنجا نشستم و راننده سوار شد و همچنین از درب بقل شاگردشوفر که با تعجب به من نگاه کرد ویک لبخند شیرین زد و گویا او هم مطلب را گرفته بود که من جا نمیشوم وکل مسیر در صندلی پشتی من نشته بود و من هراز گاهی با او صحبت میکردم و میخندیدم.و کلی مطالب مهم و جالب راجع به مسیر گفت .
خوب اولین تابلو از مقصد را با این عنوان که راسک 135 کیلومتر دیدمو با خودم سرعت مینی بوس که داشت رانندگی میکرد( 70 کیلومتر در ساعت) تقسیم طوری انجام دادم و دست بالا را گرفتم گفتم که ما ساعت سه راه افتادیم و حداکثر 3 ساعت دیگر آنجاییم .
که میشود ساعت 6 ولی همیشه ریاضی در سفر جواب نداده ،دودوتا در سفر همیشه چهار نیست گاهی اوقات شاید 3 بشود گاهی 5

یک به یک مسیر را با صحنه های جالبش پی گرفتیم.

اول اینکه در راه تعدد ماشین های شاسی بلند آنچنانی کمتر میشود و همینجور که جاده کم کم خم وپیچش را بیشتر میکرد ماشین های آنچنانی جایشان را به وانت های تویوتا 2 اف میداند که پشتشان پر از ظرف های آبی رنگی بود که با طناب به هم بسته بودند و این ها برای من علامت سوالی بود که تا دو ساعت بعد در راه همین شاگرد شوفر برایم پاسخش را داد.

در میانه راه با کوههای مریخی و دریاچه لیپار که دم آن در مسیر جاده بود ولی اثری از آب قرمز رنگش نبود وچندین نخلستان پراکنده دیدیم که به لطف باران با نسیم خنک از پنجره های این مینی بوس قدیمی میوزید همراه بود .
در اولین توقف به نوبندیان رسیدیم،بخدا اگر بگویم یک لحظه احساس کردم در وسط پاکستان قرار داریم دروغ نگفته ام ،شما از چابهاری می آیید که همه شهر تاحدودی شبیه به شهر های بزرگ است ولی اینجا این شهر با حالت خاص خودش بود اینجا یکم بوی اصالت قدیمی خودش را میداد و معلوم بود نوبندیان شهر پر رونقیست همه مشغول خرید وفروش انواع احتیاجات خودشان بوده اند .
جالب بود در مینی بوس همه پیاده شدند بجز من و خانم مهدوی نادر و خانم های همراه با اقایانشان که این نشان از سنتی بودن این جامعه میداد و برایم نکاتی که خانم مهدوی نادر بازگو کرده بود یادآوری شد .
همه خرید به دست به سمت مینی بوس برگشتند و مینی بوس به ادامه راهه خودش برگشت .
از تابلوهایی که نزدیک شدن به راسک را نشانمان میداند خوشحال میشدم و ناامید که افتاب غروب کردو ما در شب به راسک میرسیم .

در توقف گاه بعدی در نزدیکی های روستای جکیگور که پمپ بنزین بود و وقت اذان ونماز

از شاگرد شوفر با تردیدپرسیدم این وانت ها قاچاق بر هستند با خنده گفت آره دارند بنزین میزنند ببرند مرز ،پرسیدم مگر اینجا کارتی نیست گفت چرا اینجا کدینگ شده و فقط میشه با کارت دویست لیتر در ماه بزنی ولی میان با چند تا کارت پر میکنند و میبرند و باقی حرفش را خورد البته میدانم نمیخواست بگوید قاچاق میکنند و در پاکستان حداقل به قیمت هشت هزار تومان میفروشند که البته پول جانشان را میگیرند وحق هم دارند چون واقعا هیچ کس به فکر اشتغال زایی برایشان نیست ولی با این همه افتخاری در این کار نمیبینند که چون درآمدش بالاست کاره خوبی هست. آنهاهمه شان از سره ناچاری انجام میدهند .
ازینجا به بعد سره حرف با راننده شروع شد که چند سالته و کجایی و خلاصه سردردتون ندم انقدر حرف زدیم که مسیر برای من زودتر از آنچه توقع داشتم تمام شد و کاشکی از اول مسیر با او حرف میزدم که حرف هایش بوی بغض میداد که چرا مردم این قسمت را نا امن میدانند و فکر میکنند ما وحشی هستیم که الحق والانصاف ما تا آنجا ناامنی ندیده بودیم و تنها تفاوت های شیرین و جذابی از سبک زندگی دیده بودیم.
راننده به راسک رسید از ما پرسید کجا میخواهید بروید برسانمتان گفتیم روستای بیدلد.
که به گفت بالاتر از راسک هست و من هم بالاتر از آنجا ساکن هستم اصلا برویم منزل ما .
ما به بیدبلد رسیدیم ومیزبان خانواده دهقانی شدیم و در این خانه قرار است دختر خانمی را معرفی کنیم که کارهای استثنایی کرده است و حتما مقاله جمیله دهقانی دختری از جنس تلاش و همت را بخوانید .
مهمان این خانه پر رونق و صمیمی شدیم میزبان پذیرایی شاهانه از ما کرد و خدا به سفره شان برکت بدهد .شب را با غذای بریونی از ما پذیرایی کردند که اگر در ذهن شما از بریونی اصفهان یا بریونی خودمان در تهران عکسی نقش بسته آن را از ذهنتان دور کنید یک غذای خاص و بینظیر که دستور پختش را با کلیک برروی کلمه بریونی میتوانید ببنید.

شب خوابیدم و صبح را آغاز کردیم و بعد از پذیرایی صبحانه که باز با سبک و غذایی خاص از ما پذیرایی شد و ما به سمت محل ماموریت خانم مهدوی نادر راه افتادیم خانم مهدوی نادر از قبل بسته های لوازم تحریری راه که تهیه کرده بودند با توجه به خیرین که کمک مالی کرده بودند را فرستاده بود و به دست خانم دهقانی رسیده بود و ما قرار بود به جایی برویم که واقعا کلمه محرومیت هم نمی تواند ادای مطلب را بکند .

و به سمت شهرسرباز راه افتادیم با وسایل و دوستانی که به صورت خودجوش و خیرخواهانه با ماشین پیکاپی قرار بود به ما کمک کنند تا به این مقصد برسیم و این کار خیر را خانم مهدوی نادر انجام بدهند .


در مسیر که راه افتادیم به سمت سرباز با انبوهی از نخلستان ها روبرو شدیم که فکرش را هم نمی کردیم که این همه سرسبزی نخلستان در انتهای مسیر تبدیل به راه کوهستانی و زمین لم یزرعی بشود که تازه شب پیش باتوجه به بارانی که آمده بود نصفی از مسیر دسترسی هم سیلابی بود واگر پیکاپ و راننده ماهر نداشتیم رفتن به آنجا امکان نداشت.

و در نهایت پس از دوساعت مسیر صعب العبور به چند ده کپرنشین رسیدیم و اینقدر صحنه عجیبی بود که وقتی آمدم بپرسم اسم این منطقه یاروستا چیست خود آن شخص که از بچه های اداره عشایری بود سریع بهم گفت این کپرنشین ها را از چند جا جمع کردیم بعضی از آنها ازسیل اول سال که آمده بی خانمان شدند و آوردیمشان اینجا

و قرار است روستایی برای آنها توسط خیرین ساخته شود ولی واقعا شرایط زندگی وحشتناکی داشتند . دختر ها و پسر بچه هایی که از دیدن ما ذوق کرده بودن را میدیدم که به سمت ما میدوند و وقتی نزدیک تر شدند لحظه بدی برایم رقم خورد تمام آن کودکان پا برهنه و بر روی سنگ برای ما میدویدند ومن لحظه ای از زنده بودن خودم بدم آمد .خانم مهدوی نادر باتوجه به تجربه ای که در امور مددکاری داشتند با چهره ای باز و بشاش به استقبال کودکان و رفتند ویک به یک با آنها گفتگو کردند و وسایلی که برای این عزیزان گرفته بودند را باز کردند و خدا را شکر که در وسایلشان به تعداد آن کودکان کفش بود و یکی یکی درصف شدند و کیف هایی با لوازم تحریر کامل و کفش به سایز پایشان را گرفتند و لبخند شوق این کودکان برای من که یک دنیا می ارزید و من فقط نمی دانم که خانم مهدوی نادر چه لذتی میبرد از این همه لبخند زیبا ومعصوم.

واقعا انسان بزرگی است خدا به او هرچه میخواهد بدهد و مطمئنا او هرچه داشته باشد خرج همین هدفش میکند .
نگاهی به کارهای عمرانی آنجا کردیم مدرسه ای که فقط یک کانکس و یک کپر بدون سقف بود بچه های دبستانی در کانکس و راهنمایی ها در کپر درس میخواندند.
یک فوندانسیون هم ریخته شده بود که خودشان میگفتند قرار است مدرسه شود که خیر بانی آن مدرسه نتوانسته از پس هزینه های آن بربیاید و کار در نطفه خفه شده بود
مقداری مصالح مانده بود ولی تا بودجه ای نیاید نمی شود آن کار را تمام کرد.

بعد از پخش آن وسایل و کارهای خانم مهدوی با اصرار فراوان یکی از محلی ها روبرو شدیم که این واقعا از مهمان نوازی بینظیر بلوچ هاست که هرچه دارند در سفره با مهمان تقسیم میکنند و ما مهمان این خانه و این کپر بسیار بینظیر شدیم برای من که تجربه بینظیری بود ساخت این کپر که کاملا سنتی ساخته شده بود و از هیچ روش صنعتی در آن خبری نبود و آن روش خاص شستشوی دست در تشت برای مهمان و غذای خاص بلوچی که واقعا اسمش را از یاد بردم ونان محلی خاصی که طعمی فوق العاده داشت .شاید سفره یک خورشت بود وتیلیت نان ولی حجم صفا و برکت میزبان به آن برای ما بی نهایت لذت بخش بود .

از آنجا به سمت خانه دهقانی و مسیر برگشت را پی گرفتیم .در مسیر پای حرف و درد دل بچه های اداره عشایری نشستیم که واقعا با دست خالی کارهای بزرگی برای این مردم کرده بودند .
و ما به شب یک شنبه رسیدیم و وقت آشنایی من با کارهای دختر هنرمند این خانه که فراتر از هنرمند بود و برای خودش و اهالی روستاهای اطراف کار آفرینی کرده بود و بغیر از آن نقش بزرگی برای دختران آن روستاها داشت او اولین دختری بود که به دانشگاه رفته بود و به عنوان یک داوطلب به روستاهای لب مرز و محروم رفته بود برای آموزش آنها و در کل فکرش هم به سختی میشود کرد که دختری از هفده سالگی تصمیم به انجام اینکارها گرفته باشد و انجام داده باشد.

کانال او در اینستاگرام
کارگاه او فوق العاده بود پر از کارهای خاص و لوکس که او مشتریان زیادی از سراسر ایران را توانسته بود باحضور در نمایشگاه ها برای خودش دست و پا کند .البته همینجا من بگویم که نقش پدر و مادر او را در اینجا نمی شود نادیده گرفت پدر او واقعا مرد روشن و بینظیری بود .
خوب روزبعد ما با خانواده دهقانی خداحافظی کردیم و به سمت چابهار برگشتیم با سه توقف درمسیر اول در شهرستان راسک که سوار شدیم و تا جکیگور آمدیم . با نفری 12 هزار تومان

و مسیر بعدی از جکیگور تا نوبندیان که با نفری 20 هزار تومان آمدیم

و مسیر بعدی از نوبندیان تا چابهار که با نفری 12 هزار تومان آمدیم

یعنی مسیری که رفت البته با زمان بیشتر با بیست هزار تومان آمدیم در برگشت با چهل و چهار هزار تومان برگشتیم که من کاملا راضی ام چون دوساعت طول کشید نه4ساعت.

به چابهار رسیدیم آنجا نفر بعدی که واقعا جز بچه های تورلیدر محلی خیلی با صفا بود منتظر ما بود .او فهمیده بود خانم مهدوی نادر برای کار کمک به مناطق محروم آمده است و میخواست بیشتر از کار ما بداند تا بتواند او هم همراه شود.
سوار ماشین شدیم و به وقت خوردن ناهار به یک رستوران بینظیر به نام بلوچ رفتیم.

یک رستوران با غذاهای بینظیر که دل شما نخواهد .

و این هم صاحب رستوران و آشپز این مجموعه که بیش از بیست و چهار سال مشغول به فعالیت است .

وبعد از صرف ناهار به سمت هتل ونوس روانه شدیم چون واقعا این چند روز بکوب مشغول کار بودیم و خسته شده بودیم .به هتل رسیدیم و خانم مهدوی نادر بعلت خستگی فراوان از ادامه همراهی با ما صرف نظر کرد و من بعد از تحویل گرفتن اتاق و گذاشتن کیف در اتاق با محسن همراه شدم برای چابهار گردی و به سمت دریا بزرگ رفتیم و در این بین بامشاد هم به ما اضافه شد افرادی که یکبار هم در اینستاگرام چابهار یا بندر تنگ را سرچ کرده باشند حتما پست های او را دیده اند
bamshad.safar

–
او در اینستاگرام مشغول به اطلاع رسانی است و کار خودش را بسیار جدی جلومیبرد .
با هم به ساحل موج افشان رفتیم جایی که اقیانوس به سخره های مرجانی اینجا میخورد و بعضی از مواقع سال موجهایی بالاتر از 4 متر دارد .
محسن و بامشاد اینجا در تابستان و زمستان برنامه های مختلفی برای گردشگران اجرا میکنند و این تمایز آنها برایشان یک برند تبدیل شده است و امیدوارم که این سبک را ادامه بدهند آنها با تعهد فراوان به کارشان گردشگران را به یک شادی بهره ور می رسانند و این رمز موفقیت آنهاست.
راستی سوراخ موج افشان رادر همین ساحل صخره ای دیدم ولی متاسفانه این موقع از سال بعلت پایین بودن آب کار نمی کند .
بعد از ساحل صخره ای و جدا شدن از بامشاد به دریا کوچک و بازار قدیم چابهار رفتیم البته به بازار ماهی چابهار هم رفتیم ولی خبری از شلوغی و ماهی های زیاد بعلت پایان روز نبود برای همین با محسن به سمت ساحل دریا کوچک رفتیم و به تماشای غروب نشستیم.

به هتل بازگشتیم و شب را استراحت مفصلی کردم و روزبعد به سمت فرودگاه با محسن که به سراغمان آمده بود حرکت کردیم .و در فرودگاه کوچک و خودمانی چابهار منتظر برگشت به تهران شدیم واین بود ماجرای سفر من به دیار بلوچستان و شهر چابهار زیبا
در مقاله ای راجع به پتانسیل ها و فرصت های موجود در این خطه زیبا صحبت خواهم کرد .
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.